دشمنی داشتن. عداوت داشتن: همانا که کاوس بد کرده بود جهان آفرین را بیازرده بود که دیوی چنین بر سیاوش گماشت ندانم چه زآن بی گنه کینه داشت. فردوسی. چو خواهد ز دشمن کسی زینهار تو زنهارده باش و کینه مدار. فردوسی. آب زدند آسیای کام ز کینه کینه چه دارند کآسیا به کفاف است. خاقانی
دشمنی داشتن. عداوت داشتن: همانا که کاوس بد کرده بود جهان آفرین را بیازرده بود که دیوی چنین بر سیاوش گماشت ندانم چه زآن بی گنه کینه داشت. فردوسی. چو خواهد ز دشمن کسی زینهار تو زنهارده باش و کینه مدار. فردوسی. آب زدند آسیای کام ز کینه کینه چه دارند کآسیا به کفاف است. خاقانی
گله داشتن. شکایت داشتن. گله مند بودن. (یادداشت مؤلف) : گر نظیری شکوه از بی مهریت دارد، مرنج عیب مولا را چو پوشد بنده دولتخواه نیست. نظیری. صائب از ناز و عتاب او ندارم شکوه ای مد احسانی است از ابروی او هر چین مرا. صائب تبریزی (از آنندراج)
گله داشتن. شکایت داشتن. گله مند بودن. (یادداشت مؤلف) : گر نظیری شکوه از بی مهریت دارد، مرنج عیب مولا را چو پوشد بنده دولتخواه نیست. نظیری. صائب از ناز و عتاب او ندارم شکوه ای مد احسانی است از ابروی او هر چین مرا. صائب تبریزی (از آنندراج)
ترس داشتن. دارای ترس و بیم بودن. خطیر شمردن: مرا رفت باید به البرز کوه به کاری که بسیار دارد شکوه. فردوسی. میبیند که سیستان خانه خویش و اهل و فرزندان بگذاشتند از پیش چاکری از آن خویش برفتند، کنون از ایشان که شکوه دارد. (راحهالصدور راوندی). کسی را که بر خود غالب و قادر دانی... پیش او باادب می باشی و شکوه می داری... مگر اﷲ را بدین اوصاف نمی دانی که هیچ شکوه نمی داری. (کتاب المعارف). چو زآن سیلها برنگشتی چو کوه از این قطره ها هم نداری شکوه. نظامی. گفت کرّه می شخولند این گروه ز اتفاق بانگ شان دارم شکوه. مولوی. - شکوه داشتن کسی را، از او ترسیدن. (از یادداشت مؤلف)
ترس داشتن. دارای ترس و بیم بودن. خطیر شمردن: مرا رفت باید به البرز کوه به کاری که بسیار دارد شکوه. فردوسی. میبیند که سیستان خانه خویش و اهل و فرزندان بگذاشتند از پیش چاکری از آن خویش برفتند، کنون از ایشان که شکوه دارد. (راحهالصدور راوندی). کسی را که بر خود غالب و قادر دانی... پیش او باادب می باشی و شکوه می داری... مگر اﷲ را بدین اوصاف نمی دانی که هیچ شکوه نمی داری. (کتاب المعارف). چو زآن سیلها برنگشتی چو کوه از این قطره ها هم نداری شکوه. نظامی. گفت کُرّه می شخولند این گروه ز اتفاق بانگ شان دارم شکوه. مولوی. - شکوه داشتن کسی را، از او ترسیدن. (از یادداشت مؤلف)
نهیب. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). توقیر. (المصادر زوزنی). جاه و جلال داشتن. بزرگ و با فر و شکوه بودن. ارج و ارز داشتن. منزلت و مقدار داشتن: ز نادان بنالد دل سنگ و کوه از ایرا ندارد بر کس شکوه. فردوسی
نهیب. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). توقیر. (المصادر زوزنی). جاه و جلال داشتن. بزرگ و با فر و شکوه بودن. ارج و ارز داشتن. منزلت و مقدار داشتن: ز نادان بنالد دل سنگ و کوه از ایرا ندارد بر کس شکوه. فردوسی
باطل داشتن. ضایع و فاسد کردن: همی دارد او دین یزدان تباه مبادا بران نامور بارگاه. فردوسی. و ما را دوزخی میخواندو کار ما را تباه میدارد. (قصص الانبیاء جویری)
باطل داشتن. ضایع و فاسد کردن: همی دارد او دین یزدان تباه مبادا بران نامور بارگاه. فردوسی. و ما را دوزخی میخواندو کار ما را تباه میدارد. (قصص الانبیاء جویری)
مجازاً، خوش داشتن: تو طبع و دل را هم شاد و تازه دار همی که خسروی بتو تازه ست و مملکت بتو شاد. مسعودسعد. ، تجدید کردن. از نو بکاربردن. احیا کردن: در توحید زن کآوازه داری چرا رسم مغان را تازه داری ؟ نظامی. ، مجازاً، خوشروی و خندان بودن. شادمان داشتن چهره. بشاش بودن. خود را شاد و مسرور نشان دادن. روی را تازه ساختن: نشستیم هر دو برامش بهم بمی تازه داریم روی دژم. فردوسی. ما را همی بخواهی پس روی تازه دار تا خواجه مر ترا بپذیردز من مگر. فرخی. چشم امید بمژگان ترخود داریم روی خود تازه به آب گهر خود داریم. صائب
مجازاً، خوش داشتن: تو طبع و دل را هم شاد و تازه دار همی که خسروی بتو تازه ست و مملکت بتو شاد. مسعودسعد. ، تجدید کردن. از نو بکاربردن. احیا کردن: در توحید زن کآوازه داری چرا رسم مغان را تازه داری ؟ نظامی. ، مجازاً، خوشروی و خندان بودن. شادمان داشتن چهره. بشاش بودن. خود را شاد و مسرور نشان دادن. روی را تازه ساختن: نشستیم هر دو برامش بهم بمی تازه داریم روی دژم. فردوسی. ما را همی بخواهی پس روی تازه دار تا خواجه مر ترا بپذیردز من مگر. فرخی. چشم امید بمژگان ترخود داریم روی خود تازه به آب گهر خود داریم. صائب